بغض‌های فرو برده من

 

ناگفته ها


صفحه اصلی

آرشیو

June 2004

July 2004

August 2004

September 2004

October 2004

November 2004

January 2005

May 2005

July 2005

September 2005

October 2005

November 2005

December 2005

January 2006

February 2006

March 2006

May 2006

June 2006

July 2006

August 2006

September 2006

October 2006

November 2006

February 2007

March 2007

April 2007

June 2007

July 2007

August 2007

September 2007

October 2007

November 2007

December 2007

March 2008

April 2008

August 2008

September 2008

November 2008

December 2008

January 2009

February 2009

March 2009

April 2009

May 2009

June 2009

July 2009

September 2009

October 2009

November 2009

December 2009

January 2010

March 2010

April 2010

May 2010

June 2010

July 2010

August 2010

October 2010

November 2010

December 2010

January 2011

March 2011

May 2011


نظرات








Saturday, July 24, 2004

 
 تنها تو و من
رها از پليدی‌های جهان
رها از نامردمان
غنوده در بستر عشق
تا پايان جهان !



 

  Friday, July 23, 2004

 
من يك عابر پياده هستم
واژه هايم را...
عنكبوت هاي هار به تاراج برده اند.
يك عابر پياده
كه خواب مانده..
كه قضا شده .
كه ديگر با هيچ نمازي به جا آورده نمي شود !



 

 

 
دست بردار از اين در وطن خويش غريب،
قاصد تجربه هاي همه تلخ،
با دلم مي گويد،
كه دروغي تو دروغ !



 

  Friday, July 09, 2004

 
اين روزها چيزي از درون سينه ام سفت مي شود
به تو مي گويم اين همه سفت شدن مرا مي ترساند
تو اما ميگويي سينه بايد سفت باشد !
تو مرا سفت دوست داري !
شايد هم اصلاً دوستم نداري ....




 

  Wednesday, July 07, 2004

 
خيال نكن نباشي بدون تو مي ميرم
گفته بودم عاشقم حرفمو پس مي گيرم

خيال نكن نموني كارم ديگه تمومه
ليلي فقط تو قصه اس جنون ديگه كدومه

كي ميگه تو نباشي ستاره بي فروغه
بزار همه بدونند، كه عاشقي دروغه

تو برده اي مي خواستي كه حرفاتو بخونه
براي تو بسوزه، به پاي تو بمونه

عروسكي مي خواستي رو طاقچه تون بكاريش
وقتي بازي تموم شد، كنج اطاق بذاريش

ديگه براي موندن اتاق تو شلوغه
عروسكا بدونيد كه عاشقي دروغه!!!



 

  Monday, July 05, 2004

 
اينجا براي از تو نوشتن هوا کم است .
عالم براي از تو نوشتن مرا کم است .
اکسير من نه آن که مرا حرف تازه نيست
من از تو مي نويسم و اين کيميا کم است...



 

  Sunday, July 04, 2004

 
زمان ميگذرد
و تو از ميان آغوشم محو و محوتر مي شوي...

حالا من مثل تمام آدمهايي كه يك نيمه خود را گم كرده اند
هر روز كمرنگ تر مي شوم.




 

 

 
روزي كه همه چيز از دستم رفت
تنها نگراني من
بين آن همه از دست رفته
عكسهاي تو بود...
و چشماني كه
- شايد براي هميشه -
گم شده باشند

آن روز گذشت
ولي نگراني من بزرگ ماند.
حالا ديگر از آن روز خيلي مي گذرد
و تمام نگراني ام
فراموشي زمان است
در پس چهره هامان...





 

 

 
چه مهربان بودي
وقتي دروغ مي گفتي !




 

  Saturday, July 03, 2004

 
یا من ناصبور را سوی خود از وفا طلب
یا تو که پاکدامنی صبر من از خدا طلب
ِ