در گذشت پرشتاب لحظه های سرد
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار می سازد
برای عشق تازه، اجازه بی اجازه !!!!
بايد عادت كنم...
به انجماد چشمهايي كه شايد
براي روزي،
لحظهاي،
بوسهاي...
مال من بود!
من دلم ميسوزد
زيرا مي دانم چشمان تمام آدمهايي كه در چشم من است
يك روز زيرِ خاك خاكي ميشود!
من دلم ميسوزد...
اما تو هیچ نمی دانی سوختن چه دردی دارد...
چشمانت را كه ميبوسم
ميخندي!
....
حرف هايي هست براي نگفتن
و ارزش عميق هر كسي
به اندازه حرف هايي است كه براي نگفتن دارد.
و كتاب هايي نيز هست براي ننوشتن
و من اكنون رسيده ام به آغاز چنين كتابي
كه بايد قلم را بكنم و دفتر را پاره كنم
و جلدش را به صاحبش پس دهم
و خود به كلبه بي در و پنجره ام بخزم
و كتابي را آغاز كنم كه نبايد نوشت.
(دکتر شريعتی)