بغض‌های فرو برده من

 

ناگفته ها


صفحه اصلی

آرشیو

June 2004

July 2004

August 2004

September 2004

October 2004

November 2004

January 2005

May 2005

July 2005

September 2005

October 2005

November 2005

December 2005

January 2006

February 2006

March 2006

May 2006

June 2006

July 2006

August 2006

September 2006

October 2006

November 2006

February 2007

March 2007

April 2007

June 2007

July 2007

August 2007

September 2007

October 2007

November 2007

December 2007

March 2008

April 2008

August 2008

September 2008

November 2008

December 2008

January 2009

February 2009

March 2009

April 2009

May 2009

June 2009

July 2009

September 2009

October 2009

November 2009

December 2009

January 2010

March 2010

April 2010

May 2010

June 2010

July 2010

August 2010

October 2010

November 2010

December 2010

January 2011

March 2011

May 2011


نظرات








Saturday, June 26, 2004

 
يك دختر در كوچه ما امروز رفت
همه مي گويند او يك فرشته بود.
از امروز كوچه ما دختر ندارد
يك فرشته سفر كرده دارد !

حالا .... من دارم سعي مي كنم بروم ....



 

 

 
هنوز با دوستانم مي خندم
هنوز هم به دوستانم مي خندم
اما نمي توانم براي خودم بخندم...
اگر از پشت اين ديوار فرار نكنم
خفه مي شوم
خفه !

راستي
خفگي چه مزه اي دارد ؟



 

  Friday, June 25, 2004

 
ديگر دل من براي شب ها نمي سوزد
دل من براي خيلي از جانداران و گريه هم نمي سوزد
براي اين جا هم نمي سوزد
ديگر سفت شده ام !

ولي آدم سفت به چه درد مي خورد ؟!



 

  Tuesday, June 22, 2004

 
تو دوستم نداري !
براي نبودنم چه بهانه اي از اين بالاتر ؟؟؟




 

  Saturday, June 12, 2004

زير باران ها

 
بی آنکه پيش رو نگاه کنيم
بی آنکه به آسمان
باران می گيرد
چترت را باز می کنی
يكی از ما می ميرد
يكی از ما چتر را بر می دارد
زير بارانها...




 

  سرزنمشم مكن

 
سرزنشم مكن !
بايد به تو مي رسيدم
چرا و چگونه اش را مپرس
اما و اگرها را كنار گذاشتم
دروغ بودن گرماي تنت
و هوس تب آلود انگشتانت را نيز هم ...
سرزنشم مكن !
بايد به تو مي رسيدم !




 

  Thursday, June 10, 2004

بيچاره دلم

 
بيچاره دلم، اهل قمار نبود
آخر نمي دانست قمار بازِ خمار
آغوشش را به هوس آميزش با ورقها مي فروشد...

بيچاره دلم، اهل معامله نبود
شايد اگر قانون بازار را مي دانست
دنيا را به آغوشت نمي فروخت...

بيچاره دلم، اهل نور بود
نمي دانست تو در تاريكي همه چراغ ها را پيش فروش كرده اي !




 

  Wednesday, June 09, 2004

ای نگفتن

 
حرف را باید زد
درد را باید گفت...


می گویند هر کس برای اثبات زنده بودنش، باید حداقل یکبار جای خودش نفس بکشد...
من اما به یکبار نفس کشیدن قانع نیستم...
من... زنده بودنم را با یکایک نفس هایم اثبات خواهم كرد !