يك دختر در كوچه ما امروز رفت
همه مي گويند او يك فرشته بود.
از امروز كوچه ما دختر ندارد
يك فرشته سفر كرده دارد !
حالا .... من دارم سعي مي كنم بروم ....
هنوز با دوستانم مي خندم
هنوز هم به دوستانم مي خندم
اما نمي توانم براي خودم بخندم...
اگر از پشت اين ديوار فرار نكنم
خفه مي شوم
خفه !
راستي
خفگي چه مزه اي دارد ؟
ديگر دل من براي شب ها نمي سوزد
دل من براي خيلي از جانداران و گريه هم نمي سوزد
براي اين جا هم نمي سوزد
ديگر سفت شده ام !
ولي آدم سفت به چه درد مي خورد ؟!
تو دوستم نداري !
براي نبودنم چه بهانه اي از اين بالاتر ؟؟؟
بی آنکه پيش رو نگاه کنيم
بی آنکه به آسمان
باران می گيرد
چترت را باز می کنی
يكی از ما می ميرد
يكی از ما چتر را بر می دارد
زير بارانها...
سرزنشم مكن !
بايد به تو مي رسيدم
چرا و چگونه اش را مپرس
اما و اگرها را كنار گذاشتم
دروغ بودن گرماي تنت
و هوس تب آلود انگشتانت را نيز هم ...
سرزنشم مكن !
بايد به تو مي رسيدم !
بيچاره دلم، اهل قمار نبود
آخر نمي دانست قمار بازِ خمار
آغوشش را به هوس آميزش با ورقها مي فروشد...
بيچاره دلم، اهل معامله نبود
شايد اگر قانون بازار را مي دانست
دنيا را به آغوشت نمي فروخت...
بيچاره دلم، اهل نور بود
نمي دانست تو در تاريكي همه چراغ ها را پيش فروش كرده اي !
حرف را باید زد
درد را باید گفت...
می گویند هر کس برای اثبات زنده بودنش، باید حداقل یکبار جای خودش نفس بکشد...
من اما به یکبار نفس کشیدن قانع نیستم...
من... زنده بودنم را با یکایک نفس هایم اثبات خواهم كرد !