میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده کنایت رفت
مجال ما همه این تنگمایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت.
ساده بودم.
تو که سخت مشغول وضع فاصله ها بودی،
من... همه جا می نوشتم: "تو را با فاصله برای من نوشته بودند!"
فاصله را اما،
تو یادم دادی!
فاصله
یعنی تو......
برای امید داشتن زیادی بزرگ شده ام.... باید عادت کنم...
به چهارراهی که همیشه در طرح هایت بین ما ترسیم می کنی.
در این چهارراه
حق تقدم با آمبولانسی است
که جنازه مرا می برد.
دیگر پیش چشم تو سبز نمی شوم...
باید پشت همین چراغ قرمز
موهایت را سفید کنی...
شجاعت پیدا کردن مگر چقدر سخت است؟
شجاعت پیدا کردن مگر چقدر عجیب و غریب است؟
چرا دیگر هیچکس شجاعت ندارد؟
چرا دیگر هیچکس فکر نمی کند که باید تکانی به خودش
بدهد و یک شجاعت تکان خورده پیدا کند؟
چرا هیچکس شجاعت ندارد تا در چشمهای من
طولانی ِ طولانی زُل بزند؟
چرا هیچکس شجاعت ندارد آن طور که فکر می کند
و آن طور که قلبش فکر می کند زندگی کند؟
چرا هیچکس نمی فهمد که من نصفه مانده ام
که من از همه چیزها نصفه مانده ام
که من از همه آدم ها نصفه مانده ام...
چرا من دنبال کسی هستم که نصفه نباشد؟
چرا من دنبال آدم شجاعی هستم؟
چرا من دنبال آدم شجاعی هستم که هم جرأت داشته باشد در
چشم های من زُل بزند
و هم جرأت داشته باشد یک دل سیر زندگی کند؟
تو باز صبر كردهاي
كه من پر از غرور تازهام شوم
و تو تمام فرصت عبور بي اجازه را
به من اجاره دادهاي
و من ميان جاده ايستادهام
و گمترين مسافر تو ماندهام
هميشهي صبور من !
تو باز سنگ ميشوي
سرم به آشنايي نوازشت كه ميخورد
اجازهي عبور اين غرور داده ميشود
و من صبور ميشوم ...
زمان دوباره ميرود
تو باز صبر ميكني
كه من پر از غرور تازهام شوم ...
چه راحت به فرداها می بخشی ام....
مگر خبر نداری؟
به بوی تن یک نفر که خو بگیری،
تحمل عطر تن دیگران خیلی سخت میشه... سخت.
تا تو آمدی ؛ روزنامه ها نوشتند :
" باز هم برده داری باب شد "
و من که مواجب بگیر چشمان تو بودم ؛
دست به دستم که نه
دست به سرم کردی
و شمشیرت سر به سرم که نه
سر به گردنم گذاشت
تا تو رفتی ؛ روزنامه ها نوشتند :
مردی که هم دل و هم سر نداشت عاقل شد !!
آرش
در میان دستان مردی
به گُل نشسته ام...
.....
یا به گِل
شاید؟!