بغض‌های فرو برده من

 

ناگفته ها


صفحه اصلی

آرشیو

June 2004

July 2004

August 2004

September 2004

October 2004

November 2004

January 2005

May 2005

July 2005

September 2005

October 2005

November 2005

December 2005

January 2006

February 2006

March 2006

May 2006

June 2006

July 2006

August 2006

September 2006

October 2006

November 2006

February 2007

March 2007

April 2007

June 2007

July 2007

August 2007

September 2007

October 2007

November 2007

December 2007

March 2008

April 2008

August 2008

September 2008

November 2008

December 2008

January 2009

February 2009

March 2009

April 2009

May 2009

June 2009

July 2009

September 2009

October 2009

November 2009

December 2009

January 2010

March 2010

April 2010

May 2010

June 2010

July 2010

August 2010

October 2010

November 2010

December 2010

January 2011

March 2011

May 2011


نظرات








Wednesday, August 29, 2007

 

میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده کنایت رفت
مجال ما همه این تنگمایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت.



 

  Saturday, August 25, 2007

 

ساده بودم.
تو که سخت مشغول وضع فاصله ها بودی،
من... همه جا می نوشتم: "تو را با فاصله برای من نوشته بودند!"

فاصله را اما،
تو یادم دادی!
فاصله
یعنی تو......

برای امید داشتن زیادی بزرگ شده ام.... باید عادت کنم...
به چهارراهی که همیشه در طرح هایت بین ما ترسیم می کنی.
در این چهارراه
حق تقدم با آمبولانسی است
که جنازه مرا می برد.
دیگر پیش چشم تو سبز نمی شوم...
باید پشت همین چراغ قرمز
موهایت را سفید کنی...



 

 

 

شجاعت پیدا کردن مگر چقدر سخت است؟
شجاعت پیدا کردن مگر چقدر عجیب و غریب است؟
چرا دیگر هیچکس شجاعت ندارد؟
چرا دیگر هیچکس فکر نمی کند که باید تکانی به خودش
بدهد و یک شجاعت تکان خورده پیدا کند؟
چرا هیچکس شجاعت ندارد تا در چشمهای من
طولانی ِ طولانی زُل بزند؟
چرا هیچکس شجاعت ندارد آن طور که فکر می کند
و آن طور که قلبش فکر می کند زندگی کند؟
چرا هیچکس نمی فهمد که من نصفه مانده ام
که من از همه چیزها نصفه مانده ام
که من از همه آدم ها نصفه مانده ام...

چرا من دنبال کسی هستم که نصفه نباشد؟
چرا من دنبال آدم شجاعی هستم؟
چرا من دنبال آدم شجاعی هستم که هم جرأت داشته باشد در
چشم های من زُل بزند
و هم جرأت داشته باشد یک دل سیر زندگی کند؟



 

  Friday, August 17, 2007

 

هنوز امید هست؟؟؟



 

 

 
تو باز صبر كرده‌اي
كه من پر از غرور تازه‌ام شوم
و تو تمام فرصت عبور بي اجازه را
به من اجاره داده‌اي
و من ميان جاده ايستاده‌ام
و گم‌ترين مسافر تو مانده‌ام
هميشه‌ي صبور من !
تو باز سنگ مي‌شوي
سرم به آشنايي نوازشت كه مي‌خورد
اجازه‌ي عبور اين غرور داده مي‌شود
و من صبور مي‌شوم ...
زمان دوباره مي‌رود
تو باز صبر مي‌كني
كه من پر از غرور تازه‌ام شوم ...



 

  Thursday, August 16, 2007

 

چه راحت به فرداها می بخشی ام....
مگر خبر نداری؟
به بوی تن یک نفر که خو بگیری،
تحمل عطر تن دیگران خیلی سخت میشه... سخت.



 

  Wednesday, August 15, 2007

 
تا تو آمدی ؛ روزنامه ها نوشتند :
" باز هم برده داری باب شد "
و من که مواجب بگیر چشمان تو بودم ؛
دست به دستم که نه
دست به سرم کردی
و شمشیرت سر به سرم که نه
سر به گردنم گذاشت
تا تو رفتی ؛ روزنامه ها نوشتند :
مردی که هم دل و هم سر نداشت عاقل شد !!

آرش



 

  Sunday, August 12, 2007

 

در میان دستان مردی
به گُل نشسته ام...
.....
یا به گِل
شاید؟!



 

  Saturday, August 11, 2007

 


گرد شده ام
از تو....
اما هیچکس نمی داند.....