مرا می خواستی تا از دل من
برانگيزی نوای بينوايی
به صد افسون دهی هر دم فريبم
به دل سختی کنی بر من خدايی!
مرا می خواستی، اما چه حاصل
برايت هرچه کردم باز کم بود!
مرا روزی رها کردی در اين شهر
که اين يک قطره دل دريای غم بود !
تو را می خواستم تا در جوانی
نميرم از غم بی همزبانی،
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه می خواهم دگر زين زندگانی !؟